معرفی محمدرضا مؤمننژاد شاعر و فعال هنری
به گزارش تارنا- محمدرضا مؤمننژاد در دومین روز از آخرین ماه سال ۱۳۵۷ در شهر تاریخ و شعر و ادب، نیشابور زیبا به دنیا آمد.
علاقهٔ او به موسیقی از کودکی رخ نمود. بطوریکه بی هیچ کلاس و استادی با ریتم و ضرب و نواها مأنوس و به نواختن ساز پرداخت.
در ادامهٔ مسیر ساز پیانو را بصورت جدیتر دنبال کرد.وی بر خلاف علاقه و استعداد خود در رشتهٔ موسیقی و همچنین ادبیات و شعر، به تحصیلاتش در مقطع کارشناسی در رشتهٔ مکانیک پایان داد و در مجتمع فولاد خراسان مشغول فعالیت شد.
از سال ۱۳۹۴ در پی آشنایی با گروههای شعری، سرودن در سبک کلاسیک را آغاز نمود و اشعار وی در مجلات و نشریات مختلف انتشار یافت.به سبب وسواس در امر چاپ کتاب تا کنون اثر انفرادی منتشر نکرده، ولی اشعار ایشان در کتابهای "گیلاسها رسیدهاند"، "از کوچههای بینشان"، "یلدای امسال کنارم باش"، "فرزند ایران"، "پدران و مادران سرزمین آریایی"، و "طلایهداران غزل معاصر ایران" که توسط انتشارات اورازان منتشر شده به چاپ رسیده است.
نمونه اشعار:
"دلبر بیمرز"!
سرخی سیب لبت طعنه به لبنانیها
صورت هندسیات، غبطهٔ یونانیها
نشئهی چشم پر افیونِ خمار آلودت...
بوتهٔ وحشی خشخاش بدخشانیها
تیغ ابروی تو و تیزی مرغوبتَرش
زده آتش به همه صنعت زنجانیها
شده آوازهٔ نازت، تِمِ کشورگیری
امپراطوری آن، حسرت عثمانیها
لُنگ انداخته پیش تو و شهد سخنت
هر چه شکّر، نه همه قند فریمانیها
لهجهات را که دگر طاقت توصیفم نیست
گَرتهبَرداری از آن عزت تهرانیها
دستنایافتنی! مظهر فخری و غرور
سرگذشتت شده سرلوحهٔ گیلانیها
شعر زیبای تو اینجا، نه که پایان یابد
شیوهٔ دلبریات، سبک خراسانیها!
******************************
"میدان"
او بچهتهران بود و من هم اهل شهرستان
من ساده، اما او کمی تا قسمتی شیطان!
عطر بِلَکاُرکید و سیگار وینستون، او
من بوی آویشن پس از هر نمنم باران
عاشق شدم با یک نگاه و دادم از کف دل
یخ کرد دستانم در آن گرمای تابستان!
اصلا نفهمیدم چه شد رفتم به دنبالش...
از درب دانشگاه تا اعماق یک دالان!
برگشت، با لحنی پر از عشوه : "بفرمایید"
مِنمِن کنان در پاسخش که: "میروم میدان"
با خنده گفت: "ای داد... رد کردید میدان را
اینجا کجا، میدان کجا؟" من محو او، حیران!
میگفت و لبهایش تکان میخورد... اما من
غرق خیالات، از درون درگیر یک طوفان
از یک طرف او بود و من، تصمیم با من بود؟!
یا انتخاب مادرم، همسایهمان «جیران»
بین دوراهی گیر افتادم، عجب وضعی
یا احترام حرف مادر، یا بت فتان!
اصلا گرفتم او... چگونه آقبابا را
راضی کنم، راضی شود، در صورت امکان؟
"اللهاکبر"... ناگهان من را به خود آورد
بانگ مؤذن...وااای... یعنی شب شده الان؟
تاریک و روشن، بوی عطرش پیش چشمم بود
اما نمیدیدم خودش را، اُف به این چشمان!
رفت و ندیدم دیگر او را و چهل سال است
میدان به میدان میروم، تنها و سرگردان...
اتمام خبر/
برچسب ها: شاعر هفته خبرگزاری شعر تارنا محمدرضا مؤمننژاد